۱.
توافقِ هستهای رویدادی ضروری و مهم است. امیدوارم منتقدان توجه داشته باشند که به احتمالِ زیاد هر امتیازی که در این توافق داده باشیم، از هزینههایی که در مسیر غیرازتوافق میپرداختیم کمتر خواهد بود. بدون شک باید به تیمِ مذاکره کننده (به خصوص آقای ظریف) و حامیانِ آنها در دولت و خارج از دولت دست مریزاد گفت.
۲.
شکی نیست که تیمِ مذاکره کنندهی ایران از توانایی بسیار بالایی برخوردار هستند، موضوعی که بارها به شهادتِ خاص و عام در داخل و خارج از ایران نیز رسیده است. این توانمندی چندین وجه دارد. وجهی از آن به آشنایی تیم مذاکره کننده با فرهنگِ غرب مربوط میشود که باعث شده «غربیها» بهتر بتوانند با آنها گفتگو کنند. وجه دیگر به شناخت آنها از فرهنگ سیاسی و اجتماعی ایران باز میگردد که به آنها این اجازه را میدهد که با خونسردی و پختگی موجهای انتقادی واقعی یا ساختگی در ایران را مدیریت کنند. علاوه بر این، نباید فراموش کرد که تیم مذاکره کننده از تواناییهایی حرفهای بالایی نیز برخوردار هستند. آقای ظریف دیپلماتی باتجربه است که مأموریتِ سیاسی خود را با در نظر گرفتنِ اصولِ حرفهای و تجربههای پیشین خود پیش میبرد. فرق زیادی است بین کسی که مذاکراتی در این سطح را به عنوان موقعیتی تمرینی و فرصتی برای کسب تجربهی دیپلماتیک میبیند و دیپلماتی که آنرا به مثابه آزمونی برای پیادهکردن تجربهها و مهارتهایی که پیش از آن کسب کرده است. فرق زیادی بین چیرهدستی یک استاد و تکبر لغزان یک تازهکار هست.
۳.
بدون اینکه بخواهیم به دیسکورسِ امپریالیستی «حقوقبشردوستهای حرفهای» بیفتیم، اجازه دهید با خودمان روراست باشیم. اوضاع در ایران خراب است! با منتقدان سیاسی، وکلای منتقدان سیاسی، فعالان کارگری و اجتماعی، وکلای فعالان کارگری و اجتماعی و …. چطور رفتار میکنیم؟ علاوه بر آن، یادمان نرفته که آقایان موسوی و کروبی هنوز در حبس خانگی هستند. بدون شک این موضوع در کنارِ وضعیت سایر منتقدان سیاسی و اجتماعی باید مایهی شرمساری ملی باشد.
حبسِ آقایان موسوی و کروبی مسألهای نه تنها غیراخلاقی، بلکه زخمی عمیق بر پیکر «دموکراسی بومی» در ایران نیز هست. یادمان باشد که ضعیف شدن دموکراسی بومی فقط به یک معناست: قدرت گرفتن «شیوههای قرون وسطایی حکمرانی» و یا قدرت گرفتن «دموکراسی ظاهری و وارداتی غربی». علاوه بر آن ادامهی حبس خانگی این افراد مضحک نیز هست. چرا که آنها در فکر و عمل در شمار دلسوزترین و منصفترین منتقدان سیاسی ایران هستند! به مراتب دلسوزتر و منصفتر از برخی شخصیتهای سیاسی که نه تنها آزاد و در امنیت هستند، بلکه امنیت و آزادی بسیاری نیز در دستهای آنهاست.
حالا که نشان دادهایم به این خوبی و مهارت میتوانیم با قدرتمندترین کشورهای جهان مذاکره کنیم و به نتیجه برسیم، آیا شایسته و نیکو نیست که این مهارت را در داخل کشور نیز به کار ببندیم؟ آیا مذاکره کردن و تعامل با منتقدان نیکسرشتِ بومی دشوارتر از مذاکره و تعامل با قدرتهای جهانی است؟
۳.
«ارتجاع و فساد سیهکاران ظالم در داخل» و «فتنهانگیزی ارتش فرهنگی-رسانهای فارسزبان در خارج» فضا را آنچنان دوقطبی کرده که کوچکترین حرف انتقادی صادقانهای میتواند با یکی از این قطبهای نامطلوب هماهنگ شود. اما حالا که توافق حاصل شده میتوانم با خیال راحتتری صحبت کنم.
حدس من این است که انگیزهی اصلی برنامهی هستهای ایران ایجاد نوعی اهرم فشار برای چانهزنی بر سر امنیت ایران در منطقه بوده است. در نتیجه امیدوارم کسی جداً دنبال گسترشِ تولید برق هستهای نبوده باشد. به هر حال، به نظر من برنامهی تولید انرژی هستهای باید به کلی تعطیل شود. اجازه دهید ظرفیتهای ایران در همان حد فعلی (غنیسازی آن هم به منظور داشتنِ نوعی بازدارندگی غیرمستقیم) باقی بماند. سرمایهگذاری در انرژی هستهای برای ایران به یک جوک میماند که اگر موضوعی اینقدر جدی نبود میتوانستیم ساعتها به آن بخندیم. ایران باید به جای سرمایهگذاری بیشتر در تکنولوژی گران، خطرناک، ناپایا و عملاً از رده خارج «برق هستهای»، به اتخاذ استراتژیهای گذار به انرژیهای تجدیدپذیر، به ویژه انرژی خورشیدی فکر کند. ایران میتواند طی یک برنامهریزی ۲۰ ساله به یکی از قطبهای انرژی خورشیدی در جهان تولید شود. کشوری که نه تنها انرژی مورد نیاز خود را از خورشید تهیه میکند، بلکه برق خورشیدی و فنآوریهای مربوط به آنرا به کشورهای همسایه صادر میکند. ایران باید همهی مازادی که به واسطهی رفع تحریمها از قبل صادرات نفت به دست میآورد را صرف گسترش توان بومی در عرصهی انرژیهای تجدیدپذیر (و انواع راهحلهای سیستمی پیرامون آن) کند. ایران باید به بستری برای رشد و شکوفایی هزاران دانشمند، کارشناس و کارآفرین تبدیل شود که بتوانند نقشی مهم در گذار جامعه از انرژی فسیلی به انرژیهای تجدیدپذیر بازی کنند. خلاصه بگویم، حالا که به درستی و با چنگ و دندان از حق مسلم هستهایمان دفاع کردهایم، جا دارد این حق مسلم را در قفسهای بگذاریم و به این فکر کنیم که چطور میتوانیم یک اقتصاد مبتنی بر انرژیهای تجدیدپذیر و به ویژه انرژی خورشیدی گذر کنیم.
در شرایطی که جامعهی ایران یکی از بزرگترین قربانیان گرمایش جهانی و پدیدهی تغییر اقلیم (climate change) خواهد بود (به واسطهی گرمتر شدن و خشکسالیهای گسترده و طولانی)، آیا این نکته که ما خود یکی از بزرگترین تولید کنندگان و صادرکنندگان نفت و گاز در جهان هستیم یک طنزِ تلخ نیست؟ آیا هیچ مسئولیتی نسبت به سرنوشت اجتماعیمان نداریم؟ آیا نسبت به امتداد یافتن با عزت جامعهای که هزاران سال در این منطقه زندگی کرده است احساس مسئولیت نمیکنیم؟ حتی اگر نگاهمان صرفاً اقتصادی و سودمحور باشد، ایران به عنوان کشوری که بیشترین آسیبها را از تغییر اقلیم میبیند، باید به یکی از کشورهای پیشرو در عرصهی فسیلزدایی تبدیل شود. و این تازه وقتی است که فقط اقتصادی و سودمحورانه به این مقوله نگاه کنیم. در نگاهی اخلاقی و انسانی، ما باید نسبت به سرنوشت سایر جوامع بشری و همینطور اکوسیستم زمین که در اثر انتشار گازهای گلخانهای ناشی از مصرف سوختهای فسیلی به مخاطره افتاده است حساس باشیم.
۵.
توافق هستهای که امیدوارم در نهایت به پایان تحریمهای ظالمانه و غیرمنصفانه علیه ایران منجر شود پایان مشکلات ما نیست. برخی از روندهای اصلی موجود در جامعهی ما بسیار خطرناک و بدونِ تردید رو به سوی زوال اجتماعی هستند. یکی از این مشکلات، فروپاشی اخلاق سیاسی و اجتماعی است که به طور همزمان عامل و معلول فرایند از بین رفتن سرمایههای اجتماعی شامل اعتماد، حس همکاری، حس مسئولیت و حس برادری و برابری است. اما مشکل زیربناییتر شاید به نگرشی فراگیر بازگردد که نامِ آنرا توسعه به مثابه مصرفگرایی میگذارم. به اعتقاد من، توسعه به مثابه مصرفگرایی بزرگترین دشمن ماست، دشمنی به مراتب بزرگتر از داعش و همپیمانانِ منطقهای آن. به طور خلاصه، توسعه به مثابه مصرفگرایی به منظومهای از باورها و سیاستها اشاره دارد که بر اساس آن افزایش وابستگی به مصرف کالاها و خدمات (معمولاً وارداتی) به خودبسندگی بومی (در روستاها و شهرستانها) ترجیح داده میشود.
توسعه به مثابه مصرفگرایی یعنی اولویت دادن مصرف کالاهای پرزرق و برق وارداتی به محصولات سنتی یا بومی، یعنی اولویت دادن رستوران و کنسرو به غذای طبخ خانه، یعنی اولویت دادن استامینوفن و پنیسیلی به سیستمِ ایمنی بدن، یعنی اولویت دادن ماشین به پیادهروی و دوچرخهسواری (در برنامهریزی شهری و همینطور عرف شهروندی)، یعنی ترجیح دادن دلار به ریال، یعنی ترجیح دادن واردات یخچال و خودرو و مرغ به ریاضتِ ملی برای افزایش کارآمدی بومی، یعنی ترجیح دادن خانههای بزرگ و پر مصرف به خانههای کوچک و کم مصرف، یعنی با ارزش شمردن شیوههای زندگی پر مصرف و پرزباله به زندگیهای کم مصرف و قناعتواری که فرهنگ ایرانی طی قرنها یاد گرفته است. توسعه به مثابه مصرفگرایی، یعنی برتر شمردن زندگی در غرب به زندگی در ایران، برتر شمردن زندگی در تهران به زندگی در شهرستان، برتر شمردن زندگی در شهرستان به زندگی در روستا. توسعه به مثابه مصرفگرایی یعنی برتر شمردن اشتغال در شهر به معیشت در روستا، فرایندی که روز به روز شهرهای ما را چاق و پرمصرف و روستاهای ما را لاغر و ضعیف میکند. توسعه به مثابه مصرفگرایی یعنی ترجیح دادن رشد اقتصادی بادکنکی به انقباض اقتصادی و ریاضت ملی به منظور حفظِ منابع زیست محیطی. توسعه به مثابه مصرفگرایی یعنی تبدیل منابع مشترک به درآمدهای زودگذر؛ فرقی هم نمیکند این درآمدهای زودگذر صرف رفاهِ عمومی شوند یا نصیب فرصتطلبیهای اقلیتی فاسد. بزرگترین دشمن ما در خانه است.
آیا در شرایطی که خاص و عام، چپ و راست، حزباللهی و لائیک، شهری و روستایی تشنهی توسعه به مثابه مصرفگرایی هستند، نباید نگران این باشیم که برداشته شدن تحریمها به سرعت گرفتن فرایند خود تخریبییی که در پیش گرفتهایم ختم شود؟ آیا نباید نگران باشیم که از این پس، زمینهای عمیقتری در جستجوی نفت و گاز خراشیده شوند و نفت و گاز بیشتری تولید و توزیع و مصرف و صادر شود؟ آیا نباید نگران این باشیم که درآمدهای ملی به جای اینکه صرف برنامهریزی برای گذار از اقتصادی فسیلی و مصرفی به اقتصاد تجدیدپذیر و غیرمصرفی شوند، صرف وارد کردن خودرو و مرغ و آدامس بیشتری شوند؟ آیا جنگلهای بیشتری را به ویلا و مزرعه و بیابان تبدیل نخواهیم کرد؟ آیا در تلاش برای رسیدن به ناکجاآباد «توسعه»، زیرساختهای فرهنگی و بومی بیشتری را تخریب نخواهیم کرد؟ آیا پایانِ تحریمهای بینالمللی علیه ایران، پایان مسیر خطرناکی که جامعهی ایران به سوی زوال اکولوژیک در پیش گرفته نیز خواهد بود یا خدای نکرده سرعتِ آنرا افزایش خواهد بخشید؟
۶.
اگر این توافق به معنای یک نقطهی عطف در رابطهی ایران با کشورهای قدرتمند جهان باشد، این سوال برای من مطرح میشود که گامهای بعدی چه باید باشند. فرض کنید بتوانیم آیندهای که در آن ایران به یکی از بازیگرانِ عادی عرصهی جهانی تبدیل شده را به راحتی تصور کنیم. آیا توافق هستهای میتواند به فرصتی تبدیل گردد که نگاهمان را به شیوهای غیرامنیتی و جدی به داخل کشور هم متمرکز کنیم؟ حالا که تضمین امنیتی را از آمریکا و قدرتهای جهانی گرفتیم (فرض کنیم گرفتهایم)، آیا دیگر بهانهای برای ادامهی فضای امنیتی و محدود کردن حقوق شهروندی در داخل داریم؟ آیا وقت آن نرسیده است که سیاست را امنیتیزدایی کنیم و اجازه دهیم عرصه و میدان برای انواع فعالیتهای مدنی، انتقادهای اجتماعی و سیاسی و خلاقیتهای شهروندی باز شود؟
آیا دیگر بهانهای برای برنامهریزی کوتاه مدت «ماه به ماه» و «سال به سال» و پرهیز از برنامهریزی کلان برای دههها و نسلهای آتی داریم؟ آیا عادی شدن حضور ایران در جهان را نباید به عنوان آغاز نگاه جدی به مدیریت داخلی ببینیم؟ آیا وقت آن نرسیده که سیاستهای زیست محیطی و فرهنگی را به موضوعات اقتصادی، و موضوعات اقتصادی را به موضوعات سیاسی و موضوعات سیاسی را به موضوعات امنیتی اولویت دهیم؟ آیا وقت آن نرسیده است که از اقتدارگرایی، شعارگرایی و رقابتمحوری دور شویم و مثل یک جامعهی بالغ مسئولیت زندگی اجتماعیمان را به عهده بگیریم؟