تا شکوفهی سُرخ يک پيراهن
به آیدا
۱۳۴۳
سنگ میکشم بر دوش،
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی را.
و از عرقریزانِ غروب، که شب را
در گودِ تاریکاش
…
سرود ِ مردی که خودش را کُشته است
نه آبش دادم
نه دعایی خواندم،
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کُشتم.
به او گفتم:
«ــ به زبانِ دشمن…