چهارخط درباه قتلهای «کیری»
از حال این رفیق ما جویا باشید ...
حالش بد است. حالش خیلی بد است. در زندان است هنوز، زندان اوین، بند دو-الف. تکلیفش معلوم نیست. دادگاهش تمام شده. اتهاماتش خیلی سنگین است. قاضی صلواتی هنوز حکم نداده است. هر روز هم از ح.د-که اسم این روز های اوست در مطبوعات ایران-خبر های عجیب غریب می خوانیم. با ح.د همه کار می شود کرد. پرونده برای اصلاح طلب ها درست می شود کرد، پرونده برای اصولگرا ها از طیف های مختلف درست می شود کرد. اخیرا هم ح.د. شده یک جور جاسوس پسا ساختاری فرا جاسوسی نابغه که می خواسته از طریق نظریه های پست کلنیال در اصولگرایان نفوذ کند و براندازی نرم کند. و حالا من نگرانم کم کم ح.د. مثلا بشود پرونده جدید مشکوک بودن مشائی یا یک چیزی در این مایه ها.
ح.د. بدبخت یک غلطی کرد یک روز با جاه طلبی احمقانه خودش، خودش و همه عزیزانش را در دردسر انداخت که من نمی دانم چه خواهد شد. تنها می شود دعا کرد، آرزو کرد که ختم به خیر شود که به نظر نمی آید.
دو سال، نزدیک دو سال است که ح.د. در زندان است و یک روز هم بیرون نبوده و مدت زیادی از این دو سال را در انفرادی بوده است.
گفتم شاید جویای حال حسین درخشان باشید. حالش بد است. حالش خیلی بد است.
اين يکی عشوه زنانه را من نتوانستم
---در پرانتز، همه مثل بچه آدم دو خط نوشته اند، من عين اين آخوندا روده درازی کرده ام
*****
اما مگه اين عروسی چيست جز خودش يک موجود برزخی. لاقل به شکل فعلیاش همين لباس سفيد فلان و بهمان و مهمان و شام و رقص و رسم و رسوم و اينها... يک معجون عجيب است اين عروسی از رسم و رسومات اوروپای قرون وسطی و اين برزخ مدرن فعلی. لباس سفيدش و رقص و انگشتر و ... که گويا رسمهای دوران ميآنه اوروپاست. کی آمده ايران و "مشروطه مشروعه" شده به واسطه يکی دِکور عاقد و سفره عقد و الباقی را من نمیدانم.
داشتم مختصر تحقيقاتی میکردم امشب رسيدم به عروسی محمدرضا پهلوی و فوزيه و بعد هم يک مستند خندهدار از عروسی فرح با عنوان "عروس ایران" که به سبک مستندهای تاريخی تلويزيونهای غربی در سالهای پنجاه همه چيز تند تند اتاق میافتد و آدمها تند تند حرکت میکنند و يک موزيک فاشيستی هم همراهیشان میکرد. صدای مردی بسان صدای خدا خبر میدهد از همان اول فيلم و به اطلاعمان رسانيد که: «ورود دوشيزه فرح ديبا به تهران که در حين سادگی سرشار از لطف و زيبايی بود، سر آغاز فصلی است پر از سرور و نشاط»!
و لابد همين است دروغ اصلی اين دروغ بزرگ. همين سرور و نشاط.
از تجربيات تلخ زندگی در يک خانواده هستهاي مدرن موفق و پيروز خودم اگر نخواهم بگویم محض آبروداری، بايد بروم سراغ همسايه آپارتماننشينیهامان، داد، داد، هوار، جيغ، دعوا، پيش میآيد در هر خانوادهاي. خاله زنکیهای خانواده هستهاي مدرن پهلوی که قربانش بروم به لطف انقلاب و جمهوری اسلامی نُقل همه مجالس بود و کتابهای خاطرات اين و خاطرات اون که همه میخواندند. اين "عروس ايران" به غیر از "خيانت"های شوهر "فاسد الاخلاقش،" به نقل از خاله زنکیهای خود مادر شهبانو- فريده ديبا- مشکلش اين بود که فکر میکرد گاوِ گوساله زاست برای شاه و بس.
بعضی مواقع آدم فکر میکند بلکه اين عروسی، اين مهمانی، اين بساط، اين شادی و سرور در واقع يک جور مجلس عزای واژگون شده است، چون بعد از آن روز و بلکه برای خيلیها همان روز، شروع می شود: بدبختیهای يک زندگی واقعی.
آن هم در اين دوران اسکيزوفرنيک کالپيتاليستی موخر. ملت حوصله دارند جداً؟ بالاخره اين عروسیهای عجيب و غريب مجلل اين محلههای پولدار نشين تهران و اصفهان و تبريز و شيراز، لابد دلايل فرهنگی سياسی دارند! نمیشود که ملت همينجوری الکی-پلکی سر خود تصميم گرفته باشند يک مشت احمق پولپرست مادیگرا باشند، می شود؟
عروسی هر زمانی لابد يک کولاژی از بدبختیهای فرهنگی همان زمان است. کافیست که يک سير و سفر روانی کنم در آلبومهای عکس مادربزرگم. مردگان و زندگان قديمی با قيافههای "دهاتی" آفتاب سوختهشان. يک مشت کشاورز و رعیت به زور چپانده شده در لباسهای عروسی سفيد پوشيده، ويژه دوران استبداد رضاشاه، مردها و کلاهاشان!!
بندههای خدا چه کنند يک مشت رعيت را گذاشته بودند سر کار که از اين به بعد "دُرُستش" همين است: تک همسری میکنيد، به عشق فکر میکنيد، خيانت نمیکنيد، مرد کار میکند، زن سواد آموزی که فرزندان نمونه برای وطن تربيت کند. اين قرار دادی بود که با لباس سفيد و انگشر و کت و شلوار میآمد. البته تنها يک آدم ناهمگون میتوانست در بدو ورود به عروسی به همه اينها فکر کند و همه جور ايرادی بگذارد به اين يک شب جشن و شادی و خوشی. راستش در تمام همين سه چهار تا عروسیاي که به عمرم رفتهام، وصله ناجور بودهام.
از بد روزگار و کلفتی پوست و مسائل زير پوستی غير قابل بيان، اين يکی عشوه زنانه را من نتوانستم به عمرم ياد بگيرم. به هر حال از قوانين نانوشته عروسیها هم اين است که يکی عروس است و باقی دختران عروسهای آينده. قرار است خودت را به نمايش بگذاری. رقصی کنی، عشوهاي، دلی ببری، اگر توانستی و عرضهاش را داشتی شوهر آينده خودت را هم همانجا تور کنی. اما چشمتان روز بد نبيند که من بودم اين سيبيل های کلفتم و ديری نگذشت که من در همان عروسی اول که رفتم فهميدم کارم خراب است و خلاصه کسی ما را بگير نيست. در عروسیها من هميشه آن بودم که کسی نمیديدش. يک گوشه نشسته بود ملت را نگاه میکرد و داستانهاشان را حدس میزد. و البته هميشه خدا، بلکه به خاطر سئوالهای بی پاسخ من در مورد "رژيم آخوندی،" بنده در کار آخوندِ عاقد بودم. مشکل من اين بود که به عنوان کسی که از يک خانواده نسبتاً "چپ" میآمد همچين نبود که هر هفته که هيچ در کل عمر سری به مسجد محل بزنيم و نزديکترين جايی که من میتوانستم يک "آخوند واقعی" ببينم مجلس عقدکنان بود.
در مورد وصله ناجور بودن بابد اعتراف کنم که در مهمانیهای عروسی خانواده ما لااقل، با آخوند عاقد همذات پنداری میکردم. بنده خدا از لحظه ورود به اتاق عقد بايد مورد تحقير خاموش اين خانوادههای برزخی مدرن قرار میگرفت که همه هويت "مدرن" خودشان را میبايست در همان چند دقيقه حضور اين "ديگری" بزرگ در نزديکیشان ثابت کنند. از عشوه و غميش زنان برای آخوند و تجاوز جنسی خاموش به او بگيرید تا جوک در مود عبا و عمامه، آخوند بدبخت بايد تحمل میکرد برای چندرغاز حق الزحمه آن خطبه نمادين که میخواند. البته بیربط نبود همه اينها به "وجود" ترسناک "رژيم آخوندی" لابد برای خيلی از اين مهمانان اين عروسیها. وجودی که خيلی وقتها به جيغی که من هيچوقت تجربه نکردم میانجاميد: "کميته آمد".
کميته آمد ...
بلکه عقد من با آخوندها را همانجا در دوران کودکی در اتاق عقد بستهاند. مردم عادی، کسانی که مثل خانواده من آخوند در زندگیشان نشناختهاند خوب نمیشناسند اين ژانر را. هميشه به دوستان آخوندم میگويم که شما آخوندها مغمومترين آدمها هستید. اين همه درس میخوانيد، فلسفه میخوانيد، تاريخ میخوانيد، خوب که به همه چيز شک کرديد بايد برويد به بقيه اطمينان بدهيد که جواب همه سئوالها را داريد. البته اگر شانس داشته باشيد و منبری بهتان بدهند و کار فرهنگیاي کنيد، وگرنه که بايد برای چندرغاز پول برويد محضری شويد و عاقد و داستان را خودتان ادامه بدهيد.
اينها رو امروز به دوستم عليرضا میگفتم، گفت: «فيلم "فرش باد" کمال تبريزی رو ديدهای؟ در فيلم يک عروسی فرش-بافان اصفهانی است و آخوند تُرک لهجه میآيد و خطبه میخواند و حجب و حيا دارد و میرود که از او میخواهند که بماند همراهشان در عروسی که آخوند میگويد: "ما آخوندها در عزا وارديم. در جشن نمیدونيم بايد چيکار کنيم. من میرم که محفلتون رو به هم نزنم».
حالا دروغ چرا. حکايت ماست. ما آخوندا در عزا وارديم ... میروم که محفلتان را به هم نزنم.
وبلاگ خاطرات يک عاقد را از دست ندهيد.
عرعر پوچی
اين دريا به قدری آلوده است، لااقل اين قسمت مجاور خيابان يانگش، که هيچ ماهی و موجود زنده اي اينجا يافت نمی شود. البته نوعی ماهی لاشهخوار هست، به اسم کارپ، شبيه گربه ماهی است. هيکلی تنومند دارد و به هر حال، نه خودش، نه تخم اش و نه هفت جد و آبادش به درد مرغ ماهی خوار نمی خورند. مساله هيکلی است. تن و بدنشان باهم همخوانی رابطه بخور-بخوری ندارند. نه اين می تواند او را بخورد، نه او اين را.
اما باز مساله من نبودن ماهی هم نيست. چون بلکه حتی ماهی هم باشد، من چه دانم؟ همچين نيست که همچون اين بيکاران محيط زيست پرست صبح تا غروب دارم روزنامه ها را ورق می زنم که بدانم کدام موجود مُرد، کدام موجود نسلش منقرض شد که مجلس ختم بگيرم. مساله من اصلاً اين حرف ها نيست.مساله من وجودی است. اين مرغان دريايی را نمی فهمم.
اينها هر روز صبح عرعر کنان به روی درياچه به پرواز در می آيند. جوری وانمود می کنند که انگار شکار است. نيست. نشسته ام تماشايشان کرده ام، دريغ از يک شيرجه موفقيت آميز. و البته همچين نيست که من اينها را دارم با خودم، با فرهنگ انسانی اومانيستی خودم مقايسه می کنم. خير! بنده به عنوان يک کودک محقق بار ها در دوران کودکی نظارهگر مرغان دريايی دريای خزر بوده ام. ديده ام که چه خرامان، با چه صدای دل انگيزی، با عشوه و ناز، بر فراز دريا پرواز می کنند و چشمان تيزشان حرمت حريم ديگری را نگاه می دارد و تنها به دريا چشم دوخته اند. آنچنان هم نيست که بخواهم آنها را-مرغان دريايی دريای خزر را- جوری اَلَکی و خالیبندانه دلپذیرتر و برتر نشان دهم. نه! چشمشان ماهی ببيند، دخل روزگار ماهی آمده و وحشی حمله ور می شوند به دريا، به قتلگاه. قورت می دهند طعمه را. اما رابطه شان با هرکه ديگر از ماهی، با آدم، خيلی حريم دارد.
مساله من البته يک نوستالژی خام احمقانه منحط با یاد مرغان دريايی دريای خزر نيست. شايد هم باشد. حالا گيرم که باشد، خيلی بد است؟ نمی شود جوری در اين احساس منحط به زور هم که شده، کمی احساس رهايی بخش بچپانيم؟ تعارف که نداريم؟ همه نوستالژيک می شوم و بعد برای اين احساس منحط معذرت می خواهيم. يا به خودمان فحش می دهيم. يا وانمود می کنيم به وجودش آگاهيم، پس بد نيست. تعارف چی؟ تعارف بد است؟
تعارف اينها با خودشان و طبيعت و من و تمام داوران و ناظران را درک نمی کنم. مرغان دريايی درياچه آنتاريو ساکن تقاطع خيابان يانگ با دريا را می گويم. اينها را به اندازه کافی تماشا کرده باشی، به اميد اينکه بلکه دوستشان بداری، به اميد رهايی از نگاه تحقير آميزت نگاهشان که کرده باشی می فهمی که اينها جز زباله انسان چيز ديگری نمی خورند. مدام بر سر سطل آشغال ها و باقی مانده نان سوسيس مردم و چيپس و پُفک خاک آلود، پلاس اند.
من درکشان نمی کنم. نمی فهمم که اين پروازشان بر فراز دريا از سر خوشی است يا ناخوشی. نمی فهمم که تعارف دارند که دريا ماهی دارد يا که نوستالژی ماهی است. یاد ماهی! نمی فهمم اميد دارند، يا که صدای عرعر شان از سر پوچی است. اينها را نمی فهمم و بيش از اين هم حوصله ندارم که فکر کنم به اين نوشته. حالا کجا بگذارمش؟ اين را هم نمی دانم.
از سيبيل، وبلاگم، اینجا، مدت هاست که بدم می آيد. پر از احساس منحط نوستالژياست. از وقتی فهميدم. بدم آمد
-----
حوصله اديت نداشتم
درباره ی یک تراژدی عامه پسند
آقا این خواننده ی بزرگ لوس آنجلسی مرتضی اگر یادتان باشد در سال های شصت بسیار محبوب بود. قطعه هایی از قبیل "واویلا" "دوباره عشق" "انار انار" و "باز منو کاشتی" بی تردید به همراه امور کم اهمیت تری مثل آژیر قرمز و سفید، روح منی خمینی بت شکنی خمینی، انجزه انجزه و "کمیته" قسمتی از خاطرات کودکی و نوجوانی هر فرزند واقعی انقلاب اسلامی ست (فرزند واقعی انقلاب بایستی حتما از امام خمینی و جنگ خاطراتی داشته باشد و گرنه کشک، غیر برانداز و از هواداران صادق مصطفا معین است). حالا این که خواننده ی نسل انقلابی چطور مرتضا از آب درآمد و خواننده ی فرزندان انقلاب چطور شادمهر عقیلی بحث جدایی ست، ولی جان من این را گوش کنید.
عشق مني آتيش ميزني به جونه دلم واويلا
ديونه ي چشم مستت دل غافلم واويلا
اسير دلم واويلا دل غافلم واويلا
هر چي ميكشم از دست اين دل و از دست دلم واويلا
اما این عشق آتشین که به جان آتیش می زند و هنرمند ما را به سرزنش کردن خود و واویلا گفتن کشانده کیست؟ این تلخی خفیف و زیر پوستی در چنین آهنگ قری که برای مصرف در عروسی ها ساخته شده است چه کار می کند؟ این ته مزه ی تراژدی در موزیک پاپ لوس آنجلس چگونه سر در آورده است؟
این ترانه زاویه ای از دنیای دهه ی شصت را افشا می کند. و تبعا در میان تک تک خط هایش اشباحی از این دوران چرخ می زنند. بیش از هر چیز در پس این آهنگ، داستان ِ این عشق واویلا دار ِآتش زننده، کسی نایستاده جز شبحی که سایه اش بر تمام ساحات زندگی آن انسان ها، بر دنیای آن سال ها سنگینی می کند. حقیقت این است که در فاصله ی سفید بین خطوط ترانه ی واویلا از مرتضا آیت الله خمینی ایستاده است؛ تمام قد و درست در لحظه ای که تجسم ِ، که روح ِ یک دوره ی تاریخی ست. در واقع مرتضایی که می خواند، ومخاطبانی که از ترس "کمیته" ماتیک مهمانی را درست در جلوی در خانه میزبان می مالند تا در آن به واویلا برقصند، اصلا در حال خطاب قرار دادن آیت الله خمینی هستند. در ترکیبی از عشق و حسرت، از قر و تراژدی و از اندوه و شادی، در هم پیچیده در اصیل ترین ژانر پاپ ایرانی یعنی موزیک "سبک"، جهت مصرف در رقص های قردار.
عاشقي كار اين دله دل تو را خواسته
كار اين عشق و اينجوري ديگه راه راسته
دلم خواستي ازم اون به تو دادم واي
دل به تو دادم واي جون به تو دادم
دلم خواستي ازم اون به تو دادم واي
دل به تو دادم واي جون به تو دادم
دنیای این سال ها دنیای خمینی ست. دورانی که تمام شئون، مکانیسم ها و ساختارهای زندگی اجتماعی آن جامعه از نو تعریف می شوند، از نو ساخته می شوند و ماهیت و جوهری تازه پیدا می کنند. نظم قدیم، و اصلا هستی قدیم دود می شود و به هوا می رود تا جای خود را نوع جدیدی از بودن، به بودن در عصر آیت الله خمینی، بدهد. و انسان هایی که ناگهان خود را در برابر این هستی جدید یافته اند ناگزیر مضمون و محتوای آگاهی خود را همین هستی جدید می یابند. مفهوم آیت الله خمینی بر شانه های میلیون ها انسان که به او عشق می ورزند تاریخ را در تناسب با خود دوباره معنا می کند و این معنای جدید رنگی از تراژدی در خود دارد، رنگی از جنگ تباهی و سقوط. با این حال همه ی این ها "کار این دله دل تو را خواسته" و "کار این عشق" لزوما بایستی "راه راست" باشد. و چه ادامه ی منطقی تری از واویلا و نالیدن "از دست این دل" .
اما این تمام ماجرا نیست. این تنها لایه ی تراژیک در قطعه ی واویلای مرتضا نیست. قطعه ی ما لایه ی عمیق تر تراژدی را برای آخرین قسمت اثر ذخیره کرده است. جایی که درست وقتی دانسته ایم "هرچی می کشم از دسته این دله و از دست دلم واویلا" با انسان هایی روبرو می شویم که در قلب تراژدی، زیر سایه ی مفهوم آیت الله خمینی، در صحنه ی رقص در درون خانه ها جایی که ظاهرا از بودن در عصر آیت الله خمینی بیرون مانده، ایستاده اند، آیت الله خمینی در فاصله سفید سطرهایی که به آن می رقصند تمام قد ایستاده است، و رقصیدن شان به ترانه ایست که با غلبه ی عشق بر حسرت، امید بر یاس، و ایمان به نظم جدید که بر خلاف تمام نظم های "بی وفا" "خوب و مهربان" است و "نمی خواد ما رو بسوزونه" به پایان می رسد.
همه از يار و ديار جدا ميشن
همه با همديگه بي وفا ميشن
هيچكسي ديوونه يارش نميشه
اسيره دل بي قرارش نميشه
اما تو خوب و مهروبني ميدونم
نمي خواي من را بسوزوني ميدونم
راهنمای کمک های اولیه در برخوردهای خیابانی
به محض برخورد با کسی که مجروح شده، یا به زمین افتاده خود را به مجروح برسانید و در راه رسیدن با فریاد دیگران را از مجروح شدن فرد مطلع کنید و کمک بخواهید. سپس مراحل زیر را انجام دهید:
1- تنفس: مطمئن شوید شخص مجروح می تواند نفس بکشد. اگر چیزی جلوی نفس کشیدن او را گرفته (مثلاً لخته خون در دهان یا ماسک پارچه ای) سریعاً آنرا از دهانش دور کنید.
2- اگر بعد از باز کردن راه هوایی، باز هم نفس نکشید، شخص به تنفس مصنوعی دهان به دهان احتیاج دارد. فریاد بزنید و از اطرفیان بخواهید کسی که کمک اولیه می داند جلو بیاید و کمک کند.
3- خونریزی: فرد خونریزی کننده را روی زمین بخوابانید. با یک پارچه تمیز روی محل خونریزی فشار دهید. اگر مکان خونریزی از گردن فرد یا اطراف دهان فرد است، مطمئن شوید فشار روی محل خونریزی تنفس فرد را مختل نمی کند. مهمتر از هر چیز تنفس زخمی است. برای جلوگیری از خونریزی طوری گردن فرد را فشار ندهید که باعث خفگی اش شوید.
4- اگر فرد هوشیاری کامل ندارد، یا روی زمین دراز کشیده، آب به دهان فرد نریزید. آب در دهان فرد ناهوشیار باعث خفگی می شود. همچنین همواره سعی کنید مجروح را به پهلو بخوابانید. به این صورت ترشحات و مایعات دهان وی به مجرای هوایی راه پیدا نمی کند.
5- ضربه به سر، (خصوصاً به همراه خونریزی از گوش) باعث کاهش هوشیاری می شود. فرد جهت را تشخیص نمی دهد و هر لحظه احتمال سقوط یا گم شدن در جریان اتفاقات دارد. به این فرد کمک کنید که از صحنه درگیری خارج شود. و تا مطمئن نشدید جای امنی نشسته است او را رها نکنید.
6- حین حمل افراد مجروح، (خصوصاً افرادی که به کمر آنها آسیب خورده) نباید به کمر فرد مجروح فشار وارد شود. بهترین راه حمل مجروح گذاشتن وی روی پتو یا یک پارچه بزرگ مثل چادر خانمها و حمل او با گرفتن گوشه های پارچه است. احتمالاً پیدا کردن برانکارد یا پتو در جریان کارزار سخت است، پس در صورت امکان فرد را بغل کنید. ولی حمل مجروح در حالی که دست و پای فرد از دو طرف توسط مردم کشیده می شود می تواند صدمات شدید به نخاع فرد وارد کند.
7- اگر افراد مسلط به کمک اولیه و کسانی برای حمل مجروح بر بالین مجروح رسیدند، اطراف بیمار را خلوت کنید. کمک کنید که راه حمل کنندگان به سمت مکانهای امن باز شود.
8- پلیس ضد شورش مسلح به گاز اشک آور، اسپری فلفل و تانکرهای آب جوش و مایعات اسیدی است. مایعات تخصصی مختلفی برای مقابله با هر کدام وجود دارد که متاسفانه در این شرایط نمی توان به آنها دسترسی پیدا کرد. اما در اکثر موارد شستشوی عضو آسیب دیده، خصوصاً چشم ها با آب فراوان کمک می کند. در مورد خاص اسپری فلفل بخاطر حلال چربی در آن، به سادگی با آب شسته نمی شود. شستشو با شیر پرچرب کمک کننده است.
9- کمک بخواهید. در حالی که سعی می کنید مجروح را به بیمارستان برسانید فریاد بزنید "پزشک". احتمال اینکه کسی که کمکهای اولیه می داند در نزدیک شما باشد زیاد است.
اگر کمک اولیه می دانید، خودتان به همراه دوستانتان گروههای کوچک امداد تشکیل دهید و مردم را یاری دهید. یک گروه کوچک امداد متشکل از یک پرستار مجهز به وسایل کمکهای اولیه، چند جوان قوی برای حمل مجروحین به نواحی امن که پرستارها ایستاده اند و چند وسیله نقلیه (حتی موتور سوار) برای حمل مجروحین به بیمارستانهای امن می تواند جان ده ها نفر را به سادگی نجات دهند. امروز روزی است که با نجات هموطنانتان می توانید تا آخر عمر به شجاعت خود ببالید. اما می دانم که شرمندگی آنکه نیستم تا به داد هموطنانم برسم، تا ابد بر دوشم خواهند ماند.
زندهايم، خيلی هم زندهايم
من با ايران زندگی میکنم. دروغ نمیگم، خوشحالم که با ايران زندگی میکنم. اگر ايران نبود من هم يک آدم نسبتاً خوشحال و مردهای بودم بسان اينها که در غرب هر روز میرند مثل برده کار میکنند و عرفهای مشخص زندگی در دنيای ليبرال براشون همه چيز رو تعريف میکنه، آزادی اينه، حق اينه، دمکراسی اينه، خوشبختی اينه، همه همينه که ما میگيم! خوشبختی هم؟ سعادت هم؟
ايران برای من یادآور دنيای ديگری ست که مردم کلی مشکل دارند و در تکاپو و تلاشند، ولی زندهاند. زندگی میکنند. بردههای افسرده اما خوشحال يک سيستم از قبل تعيين شده نيستند. حالا يکی ممکنه بگه زن چرا چرند میگی زندگی اينجا رو چرا الکی اينطور مینمايی که گل و گلابه. میدونم نيست. به جان عزيزتان هروز با ايرانام. اما نمیدونم هنوز سعادت آدمی در چيست. میدونم سعادت آدمی در اين چيزی نيست که من هر روز شاهدش هستم، در اين کشور آزاد و آباد و دمکراتيک که من زندگی میکنم!
کدام آزاد و آباد و دمکراتيک؟
دولت فدرال کانادا به سفارت ايران اجازه نداده است که صندوق رأی بياورد بگذارد در همه شهرهای اين سرزمين پهناور که کلی ايرانی مهاجر دارد. گفته که نمیشه! به عنوان يک آمريکايی کانادايی زنگ زدم به اين ور و اون ور پرسيدم که آقا چطور اين دولت آمريکا همه جا صندوق داشت وقتی رأی گيری رياست جمهوری آمريکا بود، اما دولت ایران نمیشه؟ کسی جوابی نداد جز اينکه قانون فلان و بهمان و من نمیدونم و اجازه بديد بهتون زنگ بزنم و التمام!
مردم ما آدمهای باحالیاند. پنج اتوبوس از شهر من داره میره به شهر اتاوا برای رأی دادن. دوازده ساعت در راه و سفارت خواهند بود اين آدمها امروز. سه اتوبوس از شهر اوک ويل میره. و يک اتوبوس تا جايی که من خبر دارم از واترلو. باقی شهرها رو من خبر ندارم اما سفارت فردا محشر خواهد بود. مردم کشور ما آدمهای اهل حالی هستند. هميشه اهل حال بمونند. سعادتشون در همينه.
من دارم میرم رای بدم برای اينکه نمیخوام هرگز از اين مردم باصفا جدا بشم. خوبی و بدیشون، میخوام زندگیام و فرهنگم با اينها گره بخوره، تا خواهد بود. دارم میرم رأی بدم و همينطور که اخبار و روزنامهها و اينترنت رو نگاه میکنم خدا رو شکر میکنم که هر بلايی سرمان آمده، لااقل زندهايم. خيلی هم زندهايم.
انتخابات نمادين در دانشگاه تورونتو، همين يکشنبه
چگونه به هارت هاوس برويد...نقشه و آدرس.
Hart House, University of Toronto
7 Hart House Circle
Toronto, ON M5S 3H3
Canada
نقشه گوگل
--------------
احمدی نژادی ها پوستر هاتون رو برداريد بياييد که جو کلاً اصلاح طلبی است. کمی حال گيری بايد.