دوشنبه, اکتبر ۱۱, ۲۰۱۰

غافلگیری

1- دون ژوان خود شیفته مجسمه ای را به شام دعوت میکند. مجسمه شب ظاهر می شود و دون ژوان را با خود به دوزخ می برد. باید موتزارت باشید که در دل این داستان هول انگیز کمدی غافلگیری را بیابید. 
2- از سر تفنن همراه دوستی سری به جشنواره فیلمهای امریکای لاتین می زنید. چون نه کارگردانها را می شناسید که اغلب اولین فیلمشان است و نه اسم فیلمها تا به حال به گوشتان خورده، تصادفی فیلمهایی از مکزیک (سال کبیسه)، پرو (اکتبر)، اروگوئه (آخرین مهلت نوربرتو) و کاستاریکا (آب خنک دریا) را می بینید. اینهمه جواهرات با ارزش در کجای خاک این سرزمین پنهان شده بود؟ فیلمهایی به غایت انسانی و بی ادعا در مورد عشق و تنهایی و هویت....
3- در همان سالن سینما، آدرس وبلاگی را می گیرید که تجسم زنانه ای از دوست داشتن و تنهایی است. و زنانه اینجا فمینیست نیست، هویت مونث ذات بشری است:
وعده: پست بعدی شامل یک جمع بندی در مورد مطلب فیس بوک خواهد بود. بنابراین اگر می حواهید نظری بدهید شتاب کنید!

ببینید: ظهور مجسمه در پرده آخر دون ژوان با اجرای فورت ونگلر کبیر:



سه‌شنبه, اکتبر ۵, ۲۰۱۰

من و فیس بوک



زمان: روز یا شب. مکان: تهران، ابرقو یا آمستردام (این صحنه تا به حال بیست بار تکرار شده است)

اون- تو تو فیس بوک نیستی؟
من- نه! تو چی؟
اون- آره. خیلی حیفه که.
من- چرا؟
اون- خوب آدم خیلی از دوستای قدیمیش رو اونجا می بینه. من آدمایی رو پیدا کردم که بیست سال بود ازشون خبر نداشتم.
من- خوب چه جالب. بعدش چی؟
اون- اه خوب. آدم یاد خاطراتش میفته. مثلاً من دیروز یکی از دوستای دوران دبستانم رو پیدا کردم که همیشه جاش رو خیس می کرد و برای همین بهش می گفتیم مریم شاشو. تازه فهمیدم تو دوبی با پسردایی محمدرضا گلزار عروسی کرده ولی الان داره ازش جدا میشه.
من- آهان. بعد تو الان با کدومشون رفت و آمد داری؟
اون- هیچ کدوم. ولی اگه بخوام از آدمایی که باهاشون رفت و آمد دارن بگم مثلاً یکی از مهندسای کامپیوتر طبقه ششم هست که از روی استاتوس فسیبوکش فهمیدم همجنس بازه. 
من- خوب تو هم همجنس بازی؟
اون- نه چه ربطی داره؟ تازه من هر روز تولد کلی آدم رو تو فیس بوک تبریک میگم.
من- ببینم فایده اش چیه که تولد کسی رو که حتی نمیدونی الان چه شکلیه تبریک بگی؟
اون- خوب اونم جواب میده. بعد معنیش اینه که ما به یاد هم هستیم.
من- شما به یاد هم هستین یا فیس بوک؟
اون- تو چه بی احساسی! خوب جالبه دیگه. تازه نمی دونی فرزانه رفته یه عکس گرفته با کیف شانل گذاشته تو پروفایلش ولی من که می دونم کیفه تقلبیه.
من-......
راستش مدتیه دارم در مورد این چیزی که بهش میگن شبکه اجتماعی مجازی فکر می کنم. با اجازه بزرگترها (!) می خوام یه چیزی در موردش بگم که امیدوارم به کسی بر نخوره. اولاً من با شبکه اجتماعی مجازی به عنوان روش اطلاع رسانی کاملاً موافقم. یه چیزیه مثل بولتن یا خبرنامه یا همین وبلاگ. خوبیش اینه که متمرکزه و همه یه جا جمع میشن. این از این. می دونم هم که همه مردم یه جور از این شبکه ها استفاده نمی کنن. برای همین این مطلب فقط مربوط به نوع خاصی از استفاده از فیس بوکه که توش زندگی فیس بوکی چانشین زندگی واقعی شده. بنابراین با اینکه می دونم اینجا زن و بچه رفت و آمد می کنه، با کمال معذرت (هشدار: از اینجاش 18 سال به بالاست!)، باید عرض کنم فیس بوک برای بعضیها تبدیل شده به چیزی که من اسمش رو گذاشتم «خودارضایی اجتماعی و احساسی» (social and emotional masturbation)! دلیلم هم اینه که همونطور که خود ارضایی جانشین رابطه جنسیه، برای بعضیها این شبکه مجازی جایگزین روابط و زندگی واقعی شده. حالا همونطور که خود ارضایی تا وقتی که امکان رابطه جنسی نباشه بیماری نیست، شبکه مجازی هم در نبود روابط واقعی می تونه احساس تعلق به جمع رو ایجاد کنه. مشکل وقتیه که کسی بتونه رابطه واقعی داشته باشه ولی مثل نوعی اعتیاد ترجیح بده خود ارضایی کنه حالا یا از ترس یا به خاطر اینکه تمام توانش رو برای رابطه غیر واقعی گذاشته. همونطور که تو خود ارضایی طرف می تونه تصور کنه داره با مونیکا بلوچی یا جرج کلونی عشق بازی می  کنه و اونا هم بهترین لباسشون رو تو خوشتیپ ترین حالتشون پوشیدن و هر کاری که اون بخواد و هر وقت که بخواد براش می کنن، اینجا هم آدمایی که شام شبشون رو با دردسر تهیه می کنن، می تونن عکس خوش و خندونشون رو با گرونترین عینک دنیا بگذارن و نگران نباشن که کسی لهجه شون رو مسخره کنه یا اونی که باهاش شام میخورن دهنش بو بده. تو فیس بوک برای هم می نویسن دلم برات تنگ شده ولی به محض اینکه صفحه رو بستن، یادشون میره اسم کوچیک طرف چی بود. تولد نوه خاله دوست بچگیشون رو بهش تبریک می گن ولی از بس گرفتار چت کردن هستن وقت ندارن برای تولد همکلاسیشون از سر کوچه یه شاخه گل بخرن. زندگی راحت و آسوده ای هم هست و چه اشکالی داره اگه طرز فکر آدم این باشه که (به قول یکی از اساتید مرحوممون که بیوشیمی درس می داد): «تا دست خودم هست چرا باید منت هیچ ج....ای رو بکشم؟»
تکلیف شب اول: 
5 بار از روی این بیت حافظ رو نویسی کنید. بعد بیت را بلند بخوانید و در استاتوس فیس بوکتان بگذارید.
گفتمگر ز لعل من بوسه نداری آرزو؟                          مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو
تکلیف شب دوم:
این نوشته را بخوانید. خیلی جالبه که تو این سایت همین ایده ولی با کاربرد جنیسش توضیح داده میشه. مثلاً می گه برید با یکی دوست بشین ولی به جای اینکه دعوتش کنین خونه، پروفایلش رو تو فیس بوک پیدا کنید وبا عکسش خودارضایی کنید (خیلی دلم می خواست اینجا یه کلمه دیگه بگم ولی حیف که زن و بچه رد میشه!)
تکلیف شب سوم:
برای من کامنت بگذارید (ترجیحاً با اسم خودتان ولی اگر روتان نشد ناشناس) و نظرتان را بگویید. لطفاً اگر فحش می دهید قسمتهای بدش را مثل من سانسور کنید.
*****
آخرین خبر: اِاِاِاِ....به جون آسپیران غیاث آیادی این تعریف از خودارضایی اجتماعی رو بعد از اینکه نوشتنم تموم شد دیدم. تعریف دومش رو بخونین که ببینین من الکی نگفتم...

جمعه, اکتبر ۱, ۲۰۱۰

ما هنوز داغش رو دوست داریم

جو (جوزفین)- جری، جری! میشه نصیحت منو گوش کنی؟ همه چیز رو فراموش کن، باشه؟ فقط به خودت بگو تو پسری، تو پسری!

حالا که تونی کرتیس هم رفته از آدمهای اصلی بعضیها داغش رو دوست دارن  فقط سه نفر برای ما موندن: جو، جری و شکر....

چهارشنبه, سپتامبر ۲۹, ۲۰۱۰

کلاهم را برمی دارم برای این ماه پیشانو.... 

من حتی کلمه پیدا نمی کنم برای نوشتن در مورد ماه پیشانوی موسیقی ایران و اگر من پرحرف دهانم بسته شود، باید قدر این معجزه را دانست! خانمها و آقایان، دریا دادور:
(اگر به یوتیوب دسترسی ندارید اینجا ببینید یا از اینجا دانلود کنید.)



سه‌شنبه, سپتامبر ۲۸, ۲۰۱۰

اصلاحیه
این یادداشت من در مورد مرحوم دکتر سودبخش موجب سوء تفاهم زیادی شد. حالا و با توجه به کامنتها به نظر می رسه برداشت من اشتباه بوده و شاید تصادفاً موقعی که دانشجوی ایشون بودم مساله ای پیش اومده که این برداشت رو باعث شده. من ضمن عذر خواهی و حذف اون جمله تصریح می کنم که بنا بر اظهار کسانی که بیشتر ایشون رو می شناختند، دکتر سودبخش آدم بسیار مهربان و ملایمی بوده اند. در هر حال خدا رحمتشان کند.

دوشنبه, سپتامبر ۲۷, ۲۰۱۰

هرگز رهایم نکن!
به زودی بیشتر در موردش حرف خواهم زد. به محض اینکه رمان ایشی گورو رو بخونم چون به نظرم قدرت اصلی فیلم هم از رمانش میاد.
*****
هیچ چیز مثل نوشتن روح آدم رو نجات نمیده. هیچ چیز مثل نقاشی کردن یا بازی کردن روح آدم رو نجات نمیده. 

یکشنبه, سپتامبر ۲۶, ۲۰۱۰


آوازخوان دل آدمها*
پر کن پیاله را که این آب آتشین دیریست ره به حال خرابم نمی برد.

*عنوان نوشته برگرفته شده از تقدیم نامه رمان بی مانند دکتر سعید عباسپور به نام صداهای سوخته که اگر نخوانده اید ... عیبی نداره جلوی ضرر رو هرجا بگیرین منفعته...

اینهم از سکانسی از دلشدگان که همه چیز داره: شجریان و لیلای سینمای ایران

شنبه, سپتامبر ۲۵, ۲۰۱۰


 این داستان رو دوست بسیار عزیزی برام تعریف کرده:
دوست من پسرعمه ای داشته که عشق فوتبال بوده و صبح و شب توپش رو بر می داشته می رفته فوتبال. عمه خیلی از این وضع ناراحت بوده و بدش میومده. یه روز توپ پسره رو برمی داره و قایم می کنه. پسره روز مامانش رو سیاه می کنه. هی قر میزده و بهانه می گرفته تا آخرش مادره تسلیم میشه و توپ رو بر می گردونه به یه شرط. به پسرش می گه "هر گُهی می خوای بخور، فقط باهاش فوتبال بازی نکن!" پسره هم بر میگرده می گه "آخه ننه این توپ فوتباله، باهاش گُه دیگه ای نمیشه خورد!"
*****
توضیح: من مسئول برداشت کسی از این داستان نیستم.

چهارشنبه, سپتامبر ۲۲, ۲۰۱۰

ترور دکتر سودبخش




خبر ترور دکتر سودبخش بسیار تکان دهنده بود. دکتر سودبخش استاد بخش عفونی بیمارستان امام خمینی بود. تکیه کلامش این بود که "از لحاظ کاری ...." و این را با لهجه غلیظ شمالی می گفت. به هر حال از مرگش واقعاً متاسفم و برای بستگانش آرزوی صبر دارم. به علاوه احساس می کنم اینکه وسط بلوار کشاورز دو نفر با موتور بیایند و یک استاد عادی دانشگاه را با تیر بزنند خیلی وحشتناک است و نشان می دهد امنیت یک شبکه به هم متصل است که باید همه اجزایش درست کار کنند. خلاصه "از لحاظ کاری" هوا بس ناجوانمردانه سرد است...
این را هم ببینید: اصلاحیه

سه‌شنبه, سپتامبر ۲۱, ۲۰۱۰



چیزی گم کرده ای. به شدت نگران و آشفته هستی و مرا بی اختیار به یاد هالی (آدری هپبورن) می اندازی که در باران می دود چون گربه اش را که نامی ندارد گم کرده است. هالی حتی از صدا زدن گربه اش ناتوان است: گربه اسمی ندارد چون هالی نگران چیزی است که به آن دلبستگی می گوید و تعبیرش اینست که می خواهد کسی او را در قفس نگذارد. هالی برای گربه درونش هم نامی نگذاشته. خودش می گوید "نمی دانم کی هستم" و دلش را به سرگرم شدن با عشاق پولداری خوش کرده که فقط از چهارراه زندگیش عبور می کنند. پل (جورج پپارد) هالی را دوست دارد و برایش همه کار کرده و مهمتر از همه اینکه با شجاعت به آسایش مفعولانه رابطه اش با زن پولداری که خرجش را می داده پشت پا زده. پل به هالی می گوید که مردم همدیگر را دوست دارند و این معنی تعلق داشتن (شما بخوانید هویت) است. هالی ترسش را پشت تعبیر قفس پنهان می کند و برای اثبات حرفش گربه را زیر باران نیویورک رها می کند. پل که به ستوه آمده به هالی می گوید که او در قفس دیگری گرفتار است و از ترس قفس ِتعلق، خودش را در قفس تنهایی (و بی هویتی) زندانی کرده و او را ترک می کند که به دنبال گربه بگردد. هالی پیاده می شود و گربه بدون نام را صدا می کند. زیر باران پل و هالی همدیگر را پیدا می کنند و گربه را همینطور...
چیزی که گم کرده ای مثل گربه یک نشانه هویتی است. هالی می فهمد برای شادمان بودن باید هویتش را بیابد و برای رسیدن به هویتش باید اول بر ترسش غلبه کند. خوش به حالش که با شهامت از تاکسی پیاده می شود تا همراه پل دنبال گربه بگردد. هالی وقتی گربه اش را پیدا می کند که از زندگی فرار نمی کند و از دوست داشته شدن نمی ترسد. راستی گم کرده ی تو کی پیدا می شود؟
*****
هر بار دیدن صبحانه در تیفانی بیشتر به من می فهماند چرا از اول عاشق فیلمی شدم که سرو شکلش گرچه هالیوودی است ولی لایه های پنهان زیادی دارد. (عجالتاً فکر می کنم این چندمین مطلب این وبلاگ است که اسمش از آهنگ این فیلم گرفته شده) لایه هایی که هنوز که هنوز است در حال کشفش هستم. تصادفی نیست که آدری هپبورن اینقدر در این فیلم به گربه شبیه است...
* این دو اجرای همین آهنگ کلید فیلم و مفهوم هویت آفرین دوست داشتن و دوست داشته شدن است (برای دومی دقیقه 3:30 به بعد را ببینید).